پادشاهان ساساني در شاهنامه حكيم طوس
تنگ طه
وبلاگي شامل مطالب آموزشي دوره ابتدايي و مطالبي درباره روستاي تنگ طه

بعد از اشكانيان نوبت به ساسانيان مي رسد كه آخرين سلسله قبل از حمله اعراب است .نام شاهان اين دوره مطابق آثار تاريخي به اين شرح مي باشد . اردشير اول ، شاپور يكم ، هرمز اول ، بهرام اول  ، بهرام دوم  ، بهرام سوم  ، نرسي  ، هرمزد دوم  ،آذر نرسي (فقط چند ماه بود) ، شاپور دوم (شاپور ذوالاكتاف) ، اردشير دوم  ، شاپور سوم  ، بهرام چهارم  ، يزدگرد اول  (يزدگرد بزه گر) ، بهرام پنجم(بهرام گور) ، يزدگرد دوم  ، هرمزد سوم ، پيروز ، بلاش (ولاخش) ، قباد اول  ، جاماسپ  ،  خسرو انوشيروان عادل ، هرمز چهارم ، خسرو پرويز ، شیرویه ( قباد دوم ) ، اردشير سوم  ، شهربراز  ، پوراندخت  ، آذرميدخت  ، هرمز پنجم  ، خسرو چهارم  ، يزدگرد سوم. البته در شاهنامه نيز كه اين قسمت قسمت تاريخي خوانده مي شود بيشتر نام شاهان و حوادث بر مبناي واقعيت مي باشد و كمتر حالت اساطيري دارد . گرچه در همين قسمت هم باز از اساطير استفاده نموده است .

. اولين شاه اين سلسله اردشير كه از اولاد ساسان فرزند دارا مي باشد و بنابه اشعار فردوسي باز ساسانيان نيز از نژاد كيان مي باشند . ساسان پس ازكشته شدن پدر به هند مي رود .

 چو دارا به رزم اندرون کشته شد       همه دوده را روز برگشته شد

پسر بد مر او را یکی شادکام      خردمند و جنگی و ساسان به نام

پدر را بران گونه چون کشته دید      سر بخت ایرانیان گشته دید

وبعد از مدتي مي ميرد و فرزند او كه باز نامش ساسان است تا چهار نسل كه ناماولين فرزند آنها ساسان مي شود  و آخرين ساسان به شباني نزد بابك مي رود وبراثر خوابي كه بابك مي بيند به او توجه ويژه مي كند و دختر خود را به اومي دهد . اردشير در زبان فارسي ميانه به نام ارتخشتر مي باشد كه به معنيشهرياري مقدس مي باشد .

 به بابک چنین گفت زان پس جوان      که من پور ساسانم ای پهلوان

نبیره جهاندار شاه اردشیر        که بهمنش خواندی همی یادگیر

به هر آلتی سرفرازیش داد      هم از خواسته بی‌نیازیش داد

بدو داد پس دختر خویش را       پسندیده و افسر خویش را

و حاصل ازدواج آنها اردشير است .

چو نه ماه بگذشت بر ماه‌چهر       یکی کودک آمد چو تابنده مهر

همان اردشیرش پدر کرد نام       نیا شد به دیدار او شادکام

كهاو به نزد اردوان شاه مي رود و پس از مدتي كه بابك مي ميرد اردوان بهمنپسر خود را به جاي نياي اردشير حاكم فارس مي نمايد و اردشير ناراحت شده وبا همسر خود گلنار از پيش اردوان فرار مي كند و انجمن گرد كرده و بالاخرهبساط اشكانيان را بر مي چيند و سلسله ساسانيان را بر پا مي كند .  

یکی موبدی گفت با اردشیر      که ای شاه نیک‌اختر و دلپذیر

سر شهریاری همی نو کنی    بر پارس باید که بی‌خو کنی

به بغداد بنشست بر تخت عاج      به سر برنهاد آن دلفروز تاج

شهنشاه خواندند زان پس ورا       ز گشتاسپ نشناختی کس ورا

و پس از 78 سال اردشير در هنگام مرگ پسرش شاپور را به شاهي گزيد .

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت        جهاندار بیدار بیمار گشت

بفرمود تا رفت شاپور پیش       ورا پندها داد ز اندازه بیش

چو شاپور بنشست بر تخت داد      کلاه دلفروز بر سر نهاد

بعد از شاپور نوبت به اورمزد فرزند اوست كه پس از سي و دو سال و اندي به شاهي رسيد .

چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه      پراگنده شد فر و اورنگ شاه

بفرمود تا رفت پیش اورمزد       بدو گفت کای چون گل اندر فرزد

چو بنشست شاه اورمزد بزرگ       به آبشخور آمد همی میش و گرگ

چنین گفت کای نامور بخردان      جهان گشته و کار دیده ردان

بعد نوبت به پسر او بهرام مي رسد .

چو بهرام بنشست بر تخت زر       دل و مغز جوشان ز مرگ پدر

همه نامداران ایرانیان        برفتند پیشش کمر بر میان

پس از او نوبت به بهرام پسر او كه به بهرام بهرام مشهور است مي رسد .

چو بهرام در سوگ بهرامشاه      چهل روز ننهاد بر سر کلاه

چو بنشست بهرام بر تخت داد       برسم کیان تاج بر سر نهاد

نخست آفرین کرد بر کردگار     فروزنده گردش روزگار

پس از او نوبت به پسرش بهرام بهراميان مي رسد .

شد آن تاجور شاه با خاک جفت        ز خرم جهان دخمه بودش نهفت

پسر بود او را یکی شادکام       که بهرام بهرامیان داشت نام

بیامد نشست از بر تخت شاد       کلاه کیانی به سر بر نهاد

پس از او نوبت به نرسي فرزند او مي رسد .

چو برگشت بهرام را روز و بخت        به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت

چو نرسی نشست از بر تخت عاج        به سر بر نهاد آن سزاوار تاج

بعد توبت به اورمزد پسر نرسي مي رسد .       

 دوان شد به بالینش شاه اورمزد     به رخشانی لاله اندر فرزد

که فرزند آن نامور شاه بود      فرزوان چو در تیره شب ماه بود

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ     ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ

چونهنگام مرگ اورمزد رسيد فرزندش هنوز به دنيا نيامده بود براي همين همسر اوتاج بر سر نهاد و چون پسرش به دنيا آمد نام او را شاپور گذاشتند و چهل روزهكه شد تاج بر سر او نهادند و موبدي در كنار او حكمراني مي نود تا 5 سال.

چو نه سال بگذشت بر سر سپهر       گل زرد شد آن چو گلنار چهر

غمی شد ز مرگ آن سر تاجور       بمرد و به شاهی نبودش پسر

چهل روز بگذشت بر خوب‌چهر      یکی کودک آمد چو تابنده مهر

ورا موبدش نام شاپور کرد      بران شادمانی یکی سور کرد

چهل روزه را زیر آن تاج زر         نهادند بر تخت فرخ پدر

چونزمانه شاپوررو به پاياني گرفت و پسر بزرگي نداشت او برادر خود اردشير رابه شاهي انتخاب نمود تا پس از بزرگ شدن فرزندش شاهي را بدو سپارد .

پسر بد یکی خرد شاپور نام       هنوز از جهان نارسیده به کام

چنین گفت پس شاه با اردشیر       که ای گرد و چابک سوار دلیر

من این تاج شاهی سپارم به تو        همان گنج و لشکر گذارم به تو

که فرزند من چون به مردی رسد    به گاه دلیری و گردی رسد

سپاری بدو تخت و گنج و سپاه      تو دستور باشی ورا نیک‌خواه

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر       بیاراست آن تخت شاپور پیر

و چون شاپور بزرگ شد اردشير تاج شاهي را به او داد .

چو شاپور گشت از در تاج و گاه       مر او را سپرد آن خجسته کلاه

نگشت آن دلاور ز پیمان خویش       به مردی نگه داشت سامان خویش

چو شاپور بنشست بر جای عم      از ایران بسی شاد و بهری دژم

پس از مردن شاپور پسرش بهرام به شاهي رسيد .

خردمند و شایسته بهرامشاه       همی داشت سوگ پدر چندگاه

چو بنشست بر جایگاه مهی     چنین گفت بر تخت شاهنشهی

که هر شاه کز داد گنج آگند      بدانید کان گنج نپراگند

بعد از بهرامشاه چون پسر نداشت شاهي به برادرش يزدگرد رسيد .

به یک چندگه دیر بیمار بود     دل کهتران پر ز تیمار بود

نبودش پسر پنج دخترش بود      یکی کهتر از وی برادرش بود

بدو داد ناگاه گنج و سپاه      همان مهر شاهی و تخت و کلاه

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد      سپه را ز دشت اندرآورد گرد

کلاه برادر به سر بر نهاد       همی بود از آن مرگ ناشاد شاد

پساز اينكه يزدگرد مرد پادشاهي را به شاهزاده اي به نام خسرو دادند و بهرامفرزند يزدگرد كه نزد منذر بود اين را شنيد و به ايران آمد .

پس آگاهی آمد به بهرام گور     که از چرخ شد تخت را آب شور

پدرت آن سرافراز شاهان بمرد      به مرد و همه نام شاهی ببرد

یکی مرد بر گاه بنشاندند        به شاهی همی خسروش خواندند

و گفت من پسر شاهم و شما چرا شاهي به ديگري بخشيديد .

چنین گفت بهرام کای مهتران      جهاندیده و سالخورده سران

پدر بر پدر پادشاهی مراست       چرا بخشش اکنون برای شماست

اكنون تخت شاهي را مي آوريم و در ميان دو شير مي گذاريم تا هر كس توانست بر شيران چيرگي يابد شاه شود.

بیاریم شاهنشهی تخت عاج       برش در میان تنگ بنهیم تاج

ز بیشه دو شیر ژیان آوریم      همان تاج را در میان آوریم

ببندیم شیر ژیان بر دو سوی      کسی را که شاهی کند آرزوی

شود تاج برگیرد از تخت عاج      به سر برنهد نامبردار تاج

و چون كسي ديگر جز بهرام را توان مبارزه با شير نبود او به تخت شاهي نشست .

چو بر تخت بنشست بهرام گور      برو آفرین کرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفریننده را       جهاندار و بیدار و بیننده را

پس از بهرام گور نوبت به پسرش يزدگرد مي رسد .

بخفت آن شب و بامداد پگاه      بیامد به درگاه بی‌مر سپاه

گروهی که بایست کردند گرد      بر شاه شد پور او یزدگرد

به پیش بزرگان بدو داد تاج      همان طوق با افسر و تخت عاج

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد      سپاه پراگنده را کرد گرد

و او  از بين پسرانش هرمز و پيروز تخت شاهي را به هرمز كه كوچكتر بود داد .

کنون روز من بر سر آید همی      به نیرو شکست اندر آید همی

سپردم به هرمز کلاه و نگین      همه لشکر و گنج ایران زمین

همه گوش دارید و فرمان کنید       ز پیمان او رامش جان کنید

اگر چند پیروز با فر و یال     ز هرمز فزونست چندی به سال

ز هرمز همی‌بینم آهستگی     خردمندی و داد و شایستگی

و پيروز به خشم آمد و با هرمز جنگيد و پس از يك سال خود شاه شد .

سپاهی بیاورد پیروزشاه     که از گرد تاریک شد چرخ ماه

برآویخت با هرمز شهریار      فراوان ببودستشان کارزار

سرانجام هرمز گرفتار شد      همه تاجها پیش او خوار شد

بیامد بتخت کیی برنشست      چنان چون بود شاه یزدان‌پرست

بعد از او نوبت به پسرش بلاش رسيد .

که پیروز را پاک فرزند بود     خردمند شاخی برومند بود

بلاش از بر تخت بنشست شاد      که کهتر پسر بود با مهر و داد

و بلاش تخت شاهي را به قباد سپرد .

همی پادشاهی به بازی کنی      ز پری وز بی‌نیازی کنی

قباد از تو در کار داناترست      بدین پادشاهی تواناترست

بلاش آن زمان تخت زرین نهاد      که تا برنشیند برو کیقباد

پس از كيقباد پسرش انوشيروان به شاهي رسيد .

هر آنکس که بینید خط قباد     به جز پند کسری مگیرید یاد

به کسری سپردم سزاوار تخت     پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت

که یزدان ازین پور خشنود باد     دل بدسگالش پر از دود باد

به شاهی برو آفرین خواندند      به سر برش گوهر برافشاندند

ورا نام کردند نوشین روان      که مهتر جوان بود و دولت جوان

پس از نوشين روان نوبت به فرزندش هرمزد رسيد .

سپاسم ز یزدان که فرزند هست      خردمند و دانا و ایزد پرست

وز ایشان به هرمزد یازان ترم        به رای و به هوشش فرازان ترم

نبشتند عهدی بفرمان شاه       که هرمزد را داد تخت و کلاه

پساز هرمز نوبت به خسرو پرويز رسيد . كه بر اثر بد رفتاري هرمزد مردم از اوخسته شدند و به خسرو روي آوردند . و پس از كشتن هرمزد خسرو به شاهي مي رسد .

یکایک بخسرو نهادند روی     سپاه و سپهبد همه شاهجوی

همی‌گفت هرکس که ای پور شاه      تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه

چو خسرو نشست از برتخت زر      برفتند هرکس که بودش هنر

گرانمایگان را همه خواندند      بر آن تاج نو گوهر افشاندند

خسرو پرويز به وسيله قباد پسرش كه به شيرويه معروف بود كشته شده و شيرويه شاه مي شود البته به مدت 7 ماه

که این بد گهر تا ز مادر بزاد      نهانی و را نام کردم قباد

به آواز شیرویه گفتم همی      دگر نامش اندر نهفتم همی

قباد آمد و تاج بر سر نهاد    به آرام بر تخت بنشست شاد

ز ایران بر و کرد بیعت سپاه     درم داد یک ساله از گنج شاه

نبد پادشاهیش جز هفت ماه       تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه

بعد از او پسرش اردشير پس از كشته شدن پدر با زهر به شاهي نشست .

که شیروی را زهر دادند نیز     جهان را ز شاهان پرآمد قفیز

به شومی بزاد و به شومی بمرد      همان تخت شاهی پسر را سپرد

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر     از ایران برفتند برنا و پیر

پس از اردشير فرآيين شاه شد .

فرایین چو تاج کیان برنهاد     همی‌گفت چیزی که آمدش یاد

همی‌گفت شاهی کنم یک زمان      نشینم برین تخت بر شادمان

فرآيين نيز ستمگري پيشه كرد و مردم اورا كشتند و پوراندخت را به شاهي انتخاب نمودند .

بجستند فرزند شاهان بسی      ندیدند زان نامداران کسی

یکی دختری بود پوران بنام     چو زن شاه شد کارها گشت خام

بران تخت شاهیش بنشاندند        بزرگان برو گوهر افشاندند

بعد از شش ماه پوران دخت مرد و نوبت به آزرم دخت رسيد .

یکی دخت دیگر بد آزرم نام      ز تاج بزرگان رسیده به کام

بیامد به تخت کیان برنشست      گرفت این جهان جهان رابه دست

آزرم دخت نيز پس از چهار ماه مرد و فرخزاد را به شاهي انتخاب نمودند .

ز جهرم فرخ زاد راخواندند       بران تخت شاهیش بنشاندند

چو برتخت بنشست و کرد آفرین        ز نیکی دهش بر جهان آفرین

منم گفت فرزند شاهنشهان     نخواهم جز از ایمنی در جهان

چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی      بخاک اندر آمد سر و بخت اوی

پس از يك ماه كه فرخزاد مرد يزدگرد شاه ايران شد و پايان سلسله ساسانيان  نيز با شكست او از اعراب رقم مي خورد .

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد     به ماه سفندار مذ روز ارد

چو بر خسروی گاه بنشست شاد     کلاه بزرگی به سر برنهاد

برین گونه تا سال شد بر دو هشت      همی ماه و خورشید بر سر گذشت

عمر سعد وقاس را با سپاه       فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لينك هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنگ طه و آدرس tangtaha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





گوگل
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 151
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 747
بازدید ماه : 5419
بازدید کل : 251658
تعداد مطالب : 163
تعداد نظرات : 367
تعداد آنلاین : 1