تنگ طه
وبلاگي شامل مطالب آموزشي دوره ابتدايي و مطالبي درباره روستاي تنگ طه
در قسمتهاي قبل بعد از انجمن مرغان هرمرغي بهانه اي براي نرفتن مي آورد و هدهد هم جواب او را مي داد كه چهار پرنده بلبل ، طوطي ، طاووس و بط سخنان خود را گفتند و جواب شنيدند . پرنده بعدي كبك مي باشد . کبک بس خرم خرامان در رسید سرکش و سرمست از کان در رسید سرخ منقاروشی پوش آمده خون او از دیده در جوش آمده كبك در كلام عطار تمثيلي از افراد مال اندوز است . و كبك بيان مي دارد كه عشق به گوهر يا همان ماديات او را بس است و او به دليل وابستگي به گوهر نمي تواند به سيمرغ برسد . عشق گوهر آتشی زد در دلم بس بود این آتش خوش حاصلم كبك مي گويد براي به دست آوردن گوهر من بر سنگ مي خوابم و سنگ مي خورم تا بتوانم گوهر را به دست آورم . آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد با چنین کس از چه باید جنگ کرد دل در این سختی به صد اندوه خست زانک عشق گوهرم بر کوه بست كبك اعتقاد دارد به جز گوهر همه چيز از بين مي رود بنابراين شايسته دل سپردن نمي باشند و بايد عاشق گوهر بود كه با گذشت زمان آسيبي نمي بيند . هرک چیزی دوست گیرد جز گهر ملکت آن چیز باشد برگذر و دليل نرفتن خود را اينگونه مي گويد : چون ره سیمرغ راه مشکل است پای من در سنگ گوهر در گلست من به سیمرغ قوی دل کی رسم دست بر سر پای در گل کی رسم هدهد به او جواب مي دهد كه گوهر و سنگ فقط در رنگ با هم تفاوت دارند و هر كسي كه عاشق باشد به دنبال رنگ نمي گردد . اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ تو چنین آهن دل از سودای سنگ گر نماند رنگ او سنگی بود هست بی سنگ آنکه در رنگی بود هرکه را بوییست او رنگی نخواست زانکه مرد گوهری سنگی نخواست و در ادامه عطار از نگين انگشتر سليمان كه با آن به ملكتي باشكوه رسيد اشاره مي كند و مي گويد گوهري گران بهاتر از نگين سليمان در جهان وجود ندارد كه آنهم حاصلش براي سليمان اين شد كه 500 سال دورتر از انبيا به بهشت وارد مي گردد . پس به جاي گوهر بايد دنبال خالق گوهر بود . گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد آن گهر بودش که بند راه شد زان به پانصد سال بعد از انبیا با بهشت عدن گردد آشنا آن گهر چون با سلیمان این کند کی چو تو سرگشته را تمکین کند دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب جوهری را باش دایم در طلب نظر ديگر شاعران درباره كبك بيشتر بر توصيف خراميدن كبك و نيز صداي او كه شبيه قهقهه مي باشد است . حافظ : ای کبک خوش خرام کجا میروی بایست غره مشو که گربه زاهد نماز کرد دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود مولوي: من خر نخوهم که بند کاهند من کبک خورم که صید شاهند من نه تنها میسرایم شمس دین و شمس دین میسراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار ای خواجه چه مرغم من نی کبکم و نی بازم نی خوبم و نی زشتم نی اینم و نی آنم هیبت بازست بر کبک نجیب مر مگس را نیست زان هیبت نصیب سعدي : دل میتپد اندر بر سعدی چو کبوتر زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک عیبت آنست که بی مهرتر از فاختهای کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری سنايي: کبک را بین تا چگونه شد خجل زان کرشمه کردن و رفتار یار ای همایون همای کبک خرام دل عشاق آشیانهٔ تو وحشي : زمان قهقههٔ کبک ، خوش دراز کشید مجال گریهٔ خونین و چنگل باز است پرنده بعدي هماي است . كه تمثيلي از افرادي است كه خود را بزرگ پندارند و همه كارهاي بزرگ را نتيجه همت خود شمارند . چون هماي كه هر گاه سايه بر كسي افكند شاه مي گردد . كه البته هماي كار مهمي انجام نمي دهد ولي خود را بزرگ پندارد . هماي دليل اين بزرگي خود را در آن مي بيند كه او روح خود را تقويت نموده و نفس را با خواندن استخوان به آن ضعيف نموده است . پادشاهان سایه پرورد مناند بس گدای طبع نی مرد مناند نفس سگ را استخوانی میدهم روح را زین سگ امانی میدهم و مي گويد به دليل اينكه تعيين پادشاه كار اوست هيچك نبايد از فرمان او سرپيچي نمايد تا شايد از سعادت او كمي نصيب آنها گردد . آنک شه خیزد ز ظل پر او چون توان پیچید سر از فر او جمله را در پر او باید نشست تا ز ظلش ذرهای آید به دست کی شود سیمرغ سرکش یار من بس بود خسرو نشانی کار من و هدهد در جوابش مي گويد كه در اين زمان ديگر انتخاب شاه كار تو نيست و تو بهتر است خود را از خوردن استخوان كه كاري پست است برهاني . نیستت خسرو نشانی این زمان همچو سگ با استخوانی این زمان خسروان را کاشکی ننشانیی خویش را از استخوان برهانیی و همچنين اگر شاه را هم انتخاب مي نمودي اين كار به ضرر شاه بود چون در آن دنيا او را به بلا مي افكني . سایهٔ تو گر ندیدی شهریار در بلاکی ماندی روز شمار و براي اثبات سخن خود ماجرايي بيان مي دارد كه شخصي نيكوكار سلطان محمود را به خواب مي بيند و احوالش را جويا مي شود و محمود نيز از شاهي خود در دنيا خيلي شكايت مي كند و در نهايت مي گويد : کاشکی صد چاه بودی جاه نی خاشه روبی بودمی و شاه نی نیست این دم هیچ بیرون شو مرا باز میخواهند یک یک جو مرا خشک بادا بال و پر آن همای کو مرا در سایهٔ خود داد جای شاعران ديگر نيز بيشتر به فر و شكوه هماي و سايه او كه مايه سعادت مي گردد اشاره مي كنند . حافظ : همای زلف شاهین شهپرت را دل شاهان عالم زیر پر باد همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد محترم دار دلم کاین مگس قندپرست تا هواخواه تو شد فر همایی دارد مولانا : این همای دل که خو کردست در سایه شما جز میان شعله آذر مبادا بیشما همای عرش خداوند شمس تبریزی که هفت بحر بود پیش او یکی قطره در سایههای عشقت ای خوش همای عرشی هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی سعدي : چون همایم سایهای بر سر فکن تا در اقبالت شوم نیک اختری یا همچو همای بر من افکن پر خویش تا بندگیت کنم به جان و سر خویش همای فری طاووس حسن و طوطی نطق به گاه جلوه گری چون تذرورفتاری تو همایی و من خسته بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی سنايي : ببریدن راه را چو بادیم افگندن سایه را هماییم پروين : روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون قسمت همای وار بجز استخوان نداشت گرچه فرخنده است مرغ همای چونکه افتاد و مرد، مردار است نظرات شما عزیزان: اعظم
ساعت7:53---20 ارديبهشت 1394
سلام دوست عزیز....مطالب وبتون هم مثل آلبوم هاتون تو لنزور عالیه...موفق باشید
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم .
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لينك هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||
|