تنگ طه
وبلاگي شامل مطالب آموزشي دوره ابتدايي و مطالبي درباره روستاي تنگ طه
گره گشاي پیرمردی، مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت هم پسر، هم دختری بیمار داشت هم بلای فقر و هم تیمار داشت این، دوا می خواستی، آن یک پزشک این، غذایش آه بودی، آن سرشک این، عسل می خواست، آن یک شوربا این، لحافش پاره بود، آن یک قبا روزها می رفت بر بازار و کوی نان طلب می کرد و می برد آبروی دست بر هر خودپرستی می گشود تا پشیزی بر پشیزی می فزود هر امیری را، روان می شد ز پی تا مگر پیراهنی، بخشد به وی شب، به سوی خانه می آمد زبون قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون روز، سائل بود و شب بیمار دار روز از مردم، شب از خود شرمسار صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم از دری می رفت حیران بر دری رهنورد، اما نه پائی، نه سری ناشمرده، برزن و کوئی نماند دیگرش پای تکاپوئی نماند درهمی در دست و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام زد گره در دامن آن گندم، فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر گر تو پیش آری به فضل خویش دست برگشائی هر گره کایام بست چون کنم، یارب، در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا می خرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان می خریدم، هم عدس آن عدس، در شوربا می ریختم وان عسل، با آب میآمیختم درد اگر باشد یکی، درمان یکی است جان فدای آنکه درد او یکی است بس گره بگشودهای، از هر قبیل این گره را نیز بگشا، ای جلیل این دعا می کرد و میپیمود راه ناگه افتادش به پیش پا، نگاه دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده، گندم ریخته بانگ بر زد، کای خدای دادگر چون تو دانائی، نمی داند مگر سالها نرد خدائی باختی این گره را زان گره نشناختی این چه کار است، ای خدای شهر و ده فرقها بود این گره را زان گره چون نمیبیند، چو تو بینندهای کاین گره را برگشاید، بندهای تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را هر چه در غربال دیدی، بیختی هم عسل، هم شوربا را ریختی من ترا کی گفتم، ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز ابلهی کردم که گفتم، ای خدای گر توانی این گره را برگشای آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت، دیگر چه بود من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آنهم غلط الغرض، برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر سجده کرد و گفت کای رب ودود من چه دانستم ترا حکمت چه بود هر بلائی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است تو بسی زاندیشه برتر بودهای هر چه فرمان است، خود فرمودهای زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو، پیوندم زنند گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمی دانست و مهمان تو بود رزق زان معنی ندادندم خسان تا ترا دانم پناه بی کسان ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کآنچه دارد زان تست زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را اندرین پستی، قضایم زان فکند تا تو را جویم، تو را خوانم بلند من به مردم داشتم روی نیاز گرچه روز و شب در حق بود باز من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی، ای خدای ذوالجلال بر در دونان، چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی، ای خدای گندمم را ریختی، تا زر دهی رشتهام بردی، تا که گوهر دهی درتو«پروین»نیست فکر وعقل وهوش ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش نظرات شما عزیزان:
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی …
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی … شاکی بشی ولی شکایت نکنی … گریه کنی اما نزاری اشکات پیدا بشن … خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری … خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی …
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
اینکه خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لينك هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||
|